پند حافظ

این چه شوریست که در دور قمر میبینم

هم آفاق پر از فتنه و شر میبینم


هر کسی روز بهی می طلبد از ایام

علت آنست,که هر روز بدتر میبینم

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قندست

قوت دانا همه از خون جگر میبینم

اسب تازی شده مجروح به زیر پالان

طوق زرین همه بر گردن خر میبینم

دختران را همه در جنگ و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه پدر میبینم

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم

پند حافظ بشنو و خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از گنج ُ گُهر میبینم

                                                                   " حافظ "

سیمین بهبهانی

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟ 

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم ، او مرده و من سایه اویم

من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت

من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است

در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

احساس تنهایی

بزن مطرب که امشب بی قرارم...


هوای گریه داره حال زارم...


بزن مطرب که قلبم را شکستند...


پر پرواز رویا را گسستند...


بزن مطرب که امشب مست مستم


که امشب توبه ام را من شکستم


بزن مطرب برقصم من به سازت


بده ساقی شراب ناب و نازت


بزن مطرب تو امشب ناله با نی


بده ساقی پیاپی جام پر می


بزن مطرب تنهایم دراین شهر...


کسی رامن ندارم جزغم و درد..

دکتر شریعتی

Photo: ‎نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند 
هر دم سکوت مرگبارم را
…
علی شریعتی‎

تصنیف تنها تو بمان


ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستی‌ام از یک نگاه تو

از هر دو جهان بیگانه، شد خانه‌ی دل میخانه
چو تویی کنارم، غم ندارم، در پناه تو
با تو دنیا، باغ رویا

در چشم تو صد میکده مِی می‌بینم
سرمستی دل با نگهی می‌جویم
در آینه جز نقش تو کِی می بینم
کِی جز ره مهر تو رهی می‌پویم

ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستی‌ام از یک نگاه تو
با تو دنیا، باغ رویا

عشق تو پناهم، غیر از تو نخواهم
ای راحت جان من، شوق دو جهان من
با تو بود دنیا، باغ رویا

بی تو همه دردم، چون آتش سردم
ای مایه‌ی جوش من، ای از تو خروش من
با تو بود دنیا، باغ رویا

ای شوق مستی من از تو، با من تنها تو بمان
راز دل قصه‌ی غم بشنو، سوز جان را بنشان

ای شور هستی من از تو، با من تنها تو بمان
راز دل از سخنم بشنو، سوز جان را بنشان

ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستی‌ام از یک نگاه تو

از هر دو جهان بیگانه، شد خانه‌ی دل میخانه
چو تویی کنارم، غم ندارم، در پناه تو
با تو دنیا، باغ رویا


فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

 

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش

گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ


ملک شعرای بهار

استاد شهریار

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران


رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی


تو بمان و دگران وای به حال دگران


رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند


هر چه آفاق بجویند کران تا به کران


میروم تا که به صاحبنظری بازرسم


محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران


دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند


که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران


دل من دار که در زلف شکن در شکنت


یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران


گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود


لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران


ره بیداد گران بخت من آموخت ترا


ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران


سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن


کاین بود عاقبت کار جهان گذران


شهریارا غم آوارگی و دربدری


شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


سعدی

روی بپوش ای قمر خانگی

تا نکشد عقل به دیوانگی              

با تو بباشم به کدام آبروی

یا بگریزم به چه مردانگی

با تو برآمیختنم آرزوست

وز همه کس وحشت و بیگانگی

پرده برانداز شبی شمع وار

تا همه سوزیم به پروانگی

 

فریدون مشیری

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم


وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

    به غیر از زهر شیرینت نخوان


تو زهری زهر گرم سینه سوزی
تو ش یرینی که شور هستی از تست

شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست


به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی


دلت آخر به سرگردانیم سوخت
 نگاهم را به زیبایی گشودی


بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست


ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست


 چه غم دارم که این زهر تب آلود
 تنم را در جدایی می گداز


از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد


اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است


وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است
 

قیصر امین پور

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را


محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را


بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

با کودکان خفته به گهواره تاب را


بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را


حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را


ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را…